مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

ب ه نام خدای هستی بخش دخترم اینجا وبلاگ توئه اما امشب دلم میخواد از خودم بنویسم شاید بعدها برای تو هم بد نباشه اینا رو بخونی منم زمانی که خیلی دور نیست می نوشتم اون موقع ها مثل الان انقدر وبلاگ نویسی و چه میدونم فیس بوک مد نبود من می نوشتم روی کاغذ با خودکار نه با دکمه های کیبورد  شعرها و نوشته هام رو گاهی برای خاله میخوندم و گاهی خونده نشده میرفت تو کشوی تختم برگه هایی که برای من ارزش دنیا رو داشت. یه روزی با اسم دیگه ای برای روزنامه فرستادمشون و بعد مدتها دیدم اسمم جز نامه های رسیده است و کلی ذوق کردم. یادش بخیر یه بارم تو جشنواره شعر دانشجویی برنده شدم و یه بار تو نشریه دانشجویی دوتا از شعرهام رو چاپ کردن اواخر دوران دانشجویی...
28 مهر 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر خوبم معذرت ميخوام كه كمتر وقت ميكنم برات بنويسم اين روزا حسابي سرم شلوغه طوري كه گاهي از بس كار دارم يادم ميره چه كارهايي بايد انجام بدم اما سعي ميكنم زودتر بيام و بنويسم اين چند روز رفته بوديم رشت آخه خاله ميخواست بينيش رو عمل كنه و ما رفتيم پيشش تا تنها نباشه تو كه براي خودت كلي خوش ميگذروندي تو راه برگشت به كرج نرسيده ميگفتي ماماني برگرديم رشت بعد به من و بابا ميگفتي شما همين جوري خوبيد ها دماغتون رو عمل نكنيد ظاهرا خيلي دلت براي خاله سوخته اما عزيزم نگران نباش زودي خاله هم خوب ميشه با اوضاع پيش دبستانيت هم ديگه راحت تر كنار مياي نوشتن الف و عدد 1 رو ياد گرفتي و فقط بايد به زور بنشونم...
22 مهر 1391

بدون عنوان

به نام خدای هستی بخش دخترم یه هفته است که میری پیش دبستانی اما متاسفانه تو این یه هفته حسابی بهونه گیر شدی نمیدونم شاید رعایت قوانین جدید یرات سخته اینکه دیگه صبح ها و بعد از ظهر نمیتونی بخوابی بداخلاقت کرده هر روز یه جور بهونه میگیری یه روز میخوای سرویسی بشی و یه روز دیگه از دوستات تو مهد شاکی هستی گاهی من و بابایی حسابی کلافه میشیم احتمالا فردا با مربیت صحبت کنم تا ببینم چرا ملیکای ناز ما یه ذره بداخلاق شده؟ ...
4 مهر 1391
1